مظلوم ترین شهید اردوگاه تکریت 11 آزاده وجانباز:مجیدنصیری

۲۳۴ بازديد

مظلوم ترین شهید اردوگاه تکریت 11

آزاده وجانباز:مجیدنصیری

به نام خدا

باسلام خدمت برادران محترم وگرامی

چند روزپیش یادم به روز اخری که قطعنامه برای چهارمین بار تمدید شد افتاد.

سید هادی غنی زیر مشت ولگد یکی از نگهبان ها از درد ناله می کرد.

شهید بزرگوار حبیب زارع از ناراحتی قصد کرده بود تا به نگهبان بی رحم حمله ور بشه ٬بازور حبیب را گرفتم البته حبیب خدابیامرز از بچه های پایین شهر تهران بود٬ واز طریق ارتش واگر اشتباه نکنم لشگر ۲۱حمزه سید الشهدا به منطقه اعزامش کرده بودند.

ابتدای ورودبه اردوگاه آسایشگاه ۱۲بود اما به دلیل شیطونی کردن به اسایشگاه ۱۰تبعید شد٬!!

روزهای اول که به اسایشگاه ۱۰اومده بود حرف هایی می زد از اون حرف ها فکر نکنید سیاسی ٬!!!نه بابا از فحاشی گرفته تا ....بگذریم !!

چند روز اول براش سخت بود بچه سال هایی را می دید که نماز اول وقتشون ترک نمی شه ٬در بیست وچهار ساعت پنج دقیقه وقت داره قرآن بخونه حالا هرساعتی که شد مثل برق از جا می پره ٬نیمه های شب باصدای پچ پچ بیدار می شد ٬اولش ناراحت بود میگفت به خدا اینا کار میدن دستمون اما چند روزی نگذشته بود که خودش هم غرق در عشق بازی با خدا شد٬::

الله اکبر ::وضوبلد نبود اما خجالت نکشید یاد گرفت ٬می رفت پیش دوستان وحمد وسوره را آموزش می دید٬ مدتی نگذشته بود به راحتی قرآن میخوند.

حبیب آن چنان تغییر کرده بود هیچ کسی باور نمی کرد این همان حبیب آسایشگاه ۱۲باشه !!!

(میشل افلق مرده بود وتلویزیون عراق قرآن پخش می کرد !!!البته مردم عراق هم اعتراض کردند که این طرف یهودی بود !!!ولی صدام طی یک فرمان اعلام کرد چند ساعت قبل از مرگش شهادتین گفته ومسلمان شده به همین دلیل قرآن پخش می کنیم.

حبیب از اینکه برای یک یهودی دراین کشور این همه احترام قائل هستند وما بچه مسلمون ها را اذیت می کنند عصبانی بود .واز طرف دیگه اگر می دید دونفر باهم بد صحبت می کنند سریع می گفت برادر عفت کلام داشته باشید !!درست صحبت کنید ٬همه انگشت به دهن از این حبیب .

آری سید هادی کتک خورد وعصر به داخل آسایشگاه برگشتیم،آن شب برق نبود ودر گوشه ی کنارآسایشگاه شمع روشن کرده بودیم٬من وحبیب وآقای کوهپیما واگر اشتباه نکنم حبیب اوکاته با هم منچ بازی می کردیم.

ساعت یازده نگهبان با عصبانیت فریاد کشید بخوابید بدون دست زدن به شمع ها هرکدام در جای خواب خود قرار گرفتیم ٬کمتر از پانزده دقیقه صدایی سخت به گوش همه رسید حبیب چند نفس آخر را به سختی کشید.

بلافاصله نشستم روی سینه اش وشروع کردم به تنفس مصنوعی اما دیگر کار از کار گذشته بود،دوستان از ناراحتی فریاد می کشیدند ونگهبان را،التماس می کردند و او بابی شرمی هرچه تموم می گفت بیاورید و زیر پنجره بخوابانید تا راحت تر نفس بکشد.

هرکسی چهره حبیب را می دید مطمئن می شد که اوشهید شده اما ثانیه ای کوتاه نیامدیم٬ وباز به نگهبان التماس می کردیم والتماس محسن ازمن خواست تا حبیب را جابجا کنیم آهسته به او گفتم نیازی نیست٬ بادودست سرم را گرفته بودم و آستین در دهن گریه می کردم.

دلم نمی خواست دیگران متوجه شهادت او بشوند ٬حالا دیگر التماس به آن نامرد رنگ دیگری گرفته بود از خودش گرفته تا صدامش همه را باصدای بلند نفرین می کردیم.

حدود ساعت دو افسر اردوگاه با دونفر دیگر به همراه دکترآمدند،درب را باز کردند محسن حبیب را به کول گرفت تا درب آسایشگاه به دنبال او دویدم می دانستم او را بازگشتی نخواهد بود،از بین ما می رفت وکسی جز من نمی دانست حبیب شهید شده است.

پس از گذشت ده دقیقه محسن برگشت با صدای گریان اسم مرا صدا کرد وتقاضای دریافت پتوی حبیب را داشت،پتو را از بین نرده ها بیرون دادم روبه محسن کردم وگفتم بدنبال کفن حبیب آمده ای؟

محسن پشت پنجره بیرون آسایشگاه ومن با دیگر همرزمان در آسایشگاه شروع به نالیدن با صدای بلند کردیم،دوستان تازه فهمیده بودند که حبیب زارع شهید شده است.

اورفت اما خاطرش برای همیشه در دل همرزمانش زنده خواهد بود.متاسفانه حبیب هیچ کسی برایش نمانده است در زمان اسارت عشق دیدن مادر داشت ومطلع شدیم مادرش درزمان اسارت او به جانب حق شتافته است واز دو برادرش هم سراغ گرفتیم که هردو به رحمت حق شتافته بودند وحبیب بی کس است.روحش شاد ویادش گرامی وشادی روحش فاتحه مع صلوات.

خط پدافندی در تکریت 11

تا كنون نظري ثبت نشده است
مدت زمان ارسال نظر برای مطلب فوق به پایان رسیده است