بهمناسبت اخراج کوموله؛
جنایات تکاندهنده کوموله که در تاریخ ثبت شد
نویسنده: احسان جدیدی
چند نفر از ما را براي ديدن عروسي دختر يكي از سركردگان کوموله بردند. پس از مراسم آن عفريته گفت: بايد برايم قرباني كنيد تا به خانه شوهر بروم. دستور داده شد قربانيها را بياورند. 6 نفر از مقاومترين بچههاي بسيج اصفهان را كه همه جوان بودند، آوردند و تكتك از پشت، سر بريده شدند.
اتفاق مهمی این روزها در عراق در حال رخ دادن است. اقلیم کردستان عراق به تبعیت از دولت مرکزی این کشور، در پی انعقاد قرارداد امنیتی با جمهوری اسلامی ایران گروهک تروریستی کوموله را از مقرهای خود در مجاورت مرزهای کشورمان اخراج کرد و در اردوگاههایی در عمق این اقلیم در شمال عراق جای داد. در این جابهجایی سلاحهای سنگین و نیمهسنگین این گروهک تروریستی ضبط شد.
بر اساس توافقنامه امنیتی که دو سال پیش بین ایران و عراق منعقد شده است کلیه گروهکهای تروریستی و تجزیهطلب باید تمامی مقرهای خود در مجاورت مرزهای ایران را تخلیه کرده و خلع سلاح شوند.
توافقنامه امنیتی میان تهران و بغداد برای خلع سلاح و پایان دادن به حضور گروهکهای تروریستی در اقلیم کردستان عراق پس از آن منقعد شد که این گروهکها علاوه بر شرارتها و اقدامات تروریستی در سالیان گذشته، در جریان اغتشاشات سال ۱۴۰۱ قصد ورود به خاک ایران و اجرای عملیاتهای تروریستی در برخی شهرهای مرزی کشورمان را داشتند.
نسل دوران جنگ به خوبی با جنایات این گروهکها از حمله به مردم کرد برای گرفتن نیرو و پول تا شکنجه نیروهای ایرانی در خط مقدم مبارزه با رژیم بعث عراق، از اعدام گروهی مردم روستاهای کردنشین کردستان تا سر بریدن بسیجیان و پاسداران جلو پای عروس و داماد آشنا هستند اما بعد از گذشته چند دهه از اوج فعالیت این گروهکها در دوران دفاع مقدس علیه رزمندگان اسلام باید جنایات ایشان برای نسلهای جدید بازگو شوند تا بدانند وقتی صحبت از کوموله، حزب دموکرات و سایر گروهکهای جداییطلب غرب کشور میشود دقیقاً از چه چیزی صحبت میکنیم.
در ادامه تنها چند مورد از جنایات غیرانسانی این گروهک تروریستی وحشیصفت را از زبان شاهدان عینی روایت میکنیم، آن هم در زمانی که کشور هدف حمله دشمن بعثی قرار گرفته و در حال تصرف شدن توسط بیگانگان بود.
*به آتش کشیدن زندانیان دستبسته
یکی از نمونههای همکاری گروهکهای تروریستی در کردستان با رژیم صدام فاجعه زندان «دولهتو» به شمار میرود. در اردیبهشت ۱۳۶۰ جلیل گادانی، فتاح کاویانی و ایرج سلطانی (یک خلبان فراری)، به نمایندگی از طرف حزب دموکرات و عبدالله مهتدی و ابراهیم علیزاده از طرف گروهک کومله، با سرهنگ عیار عبدالرضا و رشید صالح ملاقات کردند.
در این ملاقات بر سر بمباران زندان دولهتو توافق شد. این زندان متعلق به گروهکها بود و عدهای از نیروهای سپاه پاسداران، کمیته، ارتش و جهاد سازندگی و گروهی از نیروهای کُرد طرفدار جمهوری اسلامی در آن محبوس بودند. بر اساس این توافق، در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۰ زندانیان بر خلاف هر روز که به بیگاری برده میشدند، در حیاط زندان نگه داشته شدند و نگهبانان زندان نیز از ۵۰ به ۱۲ نفر کاهش یافتند.
صبح آن روز هواپیماهای عراق با هدایت حزب دموکرات و گروهک کومله، ساختمان زندان را به شدت بمباران کردند. طبق گفته بازماندگان فاجعه، نیروهای حزب دموکرات و گروهک کومله، نجاتیافتگان را از ارتفاعات هدف قرار میدادند و در مجموع ۱۳۰ نفر را شهید و مجروح کردند.
محمود صلاحی که آن ایام در کردستان حضور داشت در کتاب خاطرات خود که توسط مؤسسه فرهنگی هنری مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است در رابطه با مظلومیت رزمندگان و جنایتهای رژیم بعث و گروهکهای ضدانقلاب در بمباران زندان دولهتو روایت کرده است:
«بین جاده سردشت به پیرانشهر، تقریبا میانه مسیر دو شهر، روستایی به نام میرآباد بود. انتهای مسیر روستا به سمت مرز عراق منطقه آلواتن نام داشت که زندان دولهتو در آنجا قرار داشت. هریک از رزمندگان جان بر کف در منطقه از سرباز و بسیجی گرفته تا پاسدارانی که به دست ضدانقلاب افتاده و به رژیم بعث عراق تحویل داده میشدند، در این زندان به سر میبردند.
در هر جای دنیا وقتی کسی زندانی میشود، حتی اگر به حبس ابد محکوم گردد، امید آن دارد که روزی ورق برگشته، بخشیده و آزاد شود. زندانیان این زندان اما از ابتدای ورودشان با همه فرق داشتند. از بدو ورود بازجوییهای وحشیانه شروع شده و با شکنجههای ددمنشانه و غیرقابل تصور ادامه مییافت و به پایانی دردناک میرسید.
البته این پایان برای برخی از زندانیان به صورتی آسانتر به نظر میرسید. پایان خوب و آسان در این زندان به معنی عفو یا آزادی نبود بلکه پایانی بود که به اعدام ختم میشد. این یکی از برنامههای مداوم زندان دولهتو بود که هر شب تعدادی از اسرا را به شهادت میرساندند.
هنوز تا درک کامل تفاوت این زندان با سایر زندانها قدری فاصله است. عمق این فاجعه، از فحوای تصمیم نحس صدام ملعون و بعث عراق درک خواهد شد. تصمیمی که با کمک جنایتکاران حزب دموکرات عملی شد و آن عملیات این چنین بود: در یک شب ناآرام و شوم در حالی که دست و پای همه زندانیان غل و زنجیر شده بود، همه زندانبانان درهای زندان را قفل کرده و به بالای ارتفاعاتی که در آن نزدیکی قرار داشت، رفتند. بعد از گذشت چند دقیقه هواپیماهای عراقی بر فراز آسمان ظاهر شده و زندان دولهتو را با همه اسیرانش بمباران کردند. عمق مظلومیت و معصومیت را باید در این رزمندگان اسیر سراغ گرفت که بعد از تحمل آن همه سختی و مشقت، آن همه جنگ و دفاع در کوهها و جنگلها، در سرما و گرما، اکنون با دستان و پاهای بسته، پشت در زندان بسته، در آتش ناجوانمردی سوختند.
این واقعیت تلخ را میشنویم و میخوانیم اما تصور آن همه ددمنشی غیرممکن است. آن شب ضدانقلاب بالای ارتفاعات در کمال بیرحمی، موج این آتش و بمباران را دید، اما هیچ یک از ما حال کسانی را که با دست و پای بسته در غل و زنجیر، بمباران شدند، آتش گرفته و سوختند درک نمیکنیم.
به دنبال این اقدام وحشیانه رژیم بعثی عراق بسیاری از اسرا به شهادت رسیده و تعدادی از آنها هم که مجروح شدند، از آنجا که کسی برای رسیدگی به آنها نبود، اغلب پس از گذشت مدتی به شهادت رسیدند.» (مشرق نیوز)
* اسارت و شکنجه مردم عادی
مهرماه سال 1359 در جاده سنندج-کرمانشاه گروه هشت نفرهای توسط گروهک ضدانقلاب کومله اسیر و 30 ماه در زندان آنها گرفتار میشوند. از آن جمع هشت نفره فقط یدالله خداداد مطلق زنده میماند.
12 مهر یک ماشین لندرور که در اختیار مدیر آموزشوپرورش کردستان بود تحویل یدالله مطلق داده میشود تا به مدرسه موچش رفته و کار تعمیرات مدرسه را انجام بدهد. او بعد از رسیدن به مدرسه، موتور برق را همراه خود میآورد که برای تعمیر به تهران ببرد.
او ماجرای دستگیری توسط نیروهای کومله را در کتاب بردهسور چنین روایت کرده است: «از جاده فرعی با سرعت زیاد رانندگی کردم تا به موچش رسیدیم. تا ظهر آنجا بودیم و به کارهای مدرسه رسیدگی کردیم و سر ظهر هم موتور برق را پشت لندرور گذاشتم و به طرف سنندج راه افتادیم.
در مسیر پیچوخمهای جاده به سر یک در به جاده اصلی سنندج- کرمانشاه، ماشین به رگبار بسته شد و تعادلش بههم خورد. بعد از چند بار معلق زدن با سقف افتاد کف آسفالت و واژگون شد. به سختی ما را از خودرو بیرون آوردند. خدا را شکر من و علیمحمد سالم بودیم. حسین کاشانی پرت شده بود بیرون و آه و ناله میکرد. پیشمرگان مسلح بالای سرمان آمدند و با قنداق تفنگ افتادند به جانمان و تا میخوردیم زدنمان و گفتند: «سریع از جایتان بلند شین و همراه ما بیاین!»
ما که شوکه شده بودیم سعی میکردیم به مجروحان کمک کنیم، با ضربههای قنداق و لگد و قهقهه شادی با گروهی مواجه شدیم که فریاد میزدند: «زندهباد کومله! کومله قهرمان، سازمان زحمتکشان…»
کومله به جان نیروهای مردمی افتاده بود و حتی برخی از معلمان هم با آنها همراه شده بودند و این موضوع موجب ناراحتی یدالله مطلق و همکارانی میشد که برای تدریس از شهرهای دیگر به کردستان آمده بودند. «کمال که یک نیروی مسلح چریکی بود و میبایست با نظامیان بجنگد به جان معلمهای منطقه افتاده و گروگان میگرفت.
سمتوسوی جنگ کومله به طرف مقابله با آموزشوپرورش و نظام تعلیم و تربیت و سوادآموزی کردستان رفته بود. از این که همبندان همکارمان معلم و همعقیده بودند احساس آرامش کردیم، ولی از طرف دیگر متأسف و ناراحت شدیم که برخی همکارانمان در دام ضدانقلاب گرفتارند. دو ماهی به همین منوال گذشت؛ نه حمامی و نه بهداشت و تغذیه مناسب.
فشارهای روحی عذابآور و برخوردها ناشایست بود. به شهر بوکان آذربایجان غربی رسیدیم که هنوز در دست ضدانقلاب بود. ما را پشت وانتبار سوار کردند و در کوچه و خیابانهای شهر با جار و جنجال و تبلیغات منفی بین مردم چرخاندند و اعلام کردند پاسدارهای خمینی را گرفتهاند. بیشتر گروهکهای ضدانقلاب در این شهر دفتر و مقر داشتند. پس از آن، شب و روز با دستهای بسته و در حالی که خسته بودیم، مسافتهای طولانی را از دل کوههای سر به فلک کشیده و درههای عمیق میآمدیم و از سرنوشتمان بیخبر بودیم.» (همشهری)
*حمله به دبستان سقز
عفت زند کماسایی، دختر ۱۷ سالهای که با شنیدن خبر مظلومیت مردم کردستان راهی دیار غریب شد تا همدرد مردم این سرزمین باشد. او خاطره خود را این چنین نقل میکند: « با پیروزی انقلاب اسلامی، منافقان با حمایت آمریکا در چهار گوشه ایران اسلامی فتنههایی زیادی را انجام دادند؛ از جمله کردستان، گنبد و خوزستان. در شهرهای کردستان به دلیل ملیگرایی و جریانات ناسیونالیستی و همچنین موقعیت استراتژیک آن منطقه، فعالیتهای ضدانقلاب به خصوص کومله و حزب دموکرات کردستان شدت بیشتری یافت. البته محرومیت مردم در کردستان، گنبد و خوزستان و دور بودن از مرکز کشور هم مزید بر علت شد تا بیشترین ضربه به مردم این دیارها را وارد کنند. در همان ماههای ابتدایی در شهرها و روستاهای کردستان به خاطر حجم زیاد خونریزی و کشتار بیرحمانه مردم فعالیتهای آموزش و پرورش کردستان کلاً منحل شد؛ تا اینکه امام خمینی (ره) پیام صادر کردند که آموزش و پرورش کردستان باید احیا شود.
در آن زمان، معلم حقالتدریس بودم. با پیام امام تصمیم گرفتیم همراه با چند نفر از دوستان دیگرم به صورت داوطلبانه به کردستان برویم. اولین جایی که در کردستان رفتم، شهر سقز بود. حدود یک سال آنجا بودم. بعد به تهران بازگشتم و بعد از آن به مدت پنج سال در مریوان ساکن شدم. خاطرهای از سقز که برای من پررنگتر است، حمله کومله به مدرسه ما بود. من در شیفت بعدازظهر آنجا تدریس میکردم. این را بگویم که کوملهها حتی به بچهها هم رحم نمیکردند. هنگامی که هوا تاریک میشد، حمله را شروع میکردند. برایشان فرقی نداشت دارند به کجا و چه کسانی از چه گروه سنی و اجتماعی یورش میبرند. گاهی به مساجد حمله میکردند و گاهی هم خانهها را به رگبار میبستند. به مرد کُرد که با بسیج و سپاه همکاری میکردند، انگ مزدور بودن میزدند و آنها را «جاش» (مزدور) صدا میکردند تا بلکه بتوانند آنها را از نزدیک شدن به سپاه متفرق کنند. نیروهای کومله، رعب و وحشت زیادی ایجاد کرده بودند. البته قبل از آغاز حملهشان معمولاً منور یا تیر هوایی میزدند که بگویند حمله آغاز شده است. ما در روزهای اول، این موضوع را نمیدانستیم. در روز حمله به مدرسه، آنان به نیت مدرسه و افراد غیربومی آمده بودند. آن روز شیفت بعدازظهر با شروع صدای تیراندازی این افراد، چند نفر از مادران به طرف مدرسه آمده و بچههای خود را به خانه بردند.
وقتی شدت تیراندازی زیاد شد، در مدرسه را بستیم و بچهها را وارد راهروی مدرسه کردیم. متأسفانه آنان پیوسته تیراندازی میکردند. صدای تیراندازی خیلی زیاد بود و بچههای دبستانی به شدت ترسیده بودند. با شدت درگیری بچههای سپاه وارد عمل شدند. تمام درها را قفل کردیم. بچهها را به راهرویی منتقل کردیم که کوملهها هیچ گونه دسترسی به آنها نداشته باشند. آنها سعی کرده بودند از دیوار مدرسه بالا بیایند که بچههای سپاه آنها را با تیر میزدند. البته من قصد داشتم از طبقه دوم اوضاع بیرون را چک کنم که همکارم مانع شد و گفت: ممکن است تو را با تیر میزنند. وقتی دیدم بچهها حسابی ترسیدهاند، فکری به ذهنم رسید و از آنها خواستم هر آنچه میگویم را تکرار کنند. فریاد زدم: الله اکبر! بچهها هم همزمان فریاد زدند: الله اکبر. هر چقدر صدای تیراندازی بیشتر میشد، شعارهای بچهها کوبندهتر و رساتر میشد.
بعد از حدود ۲ ساعت درگیری که شرایط آرام شد، بخاری یکی از کلاسها را روشن کردیم و مقوا آوردیم تا بچهها روی آن بنشیند. اما همچنان ما نمیتوانستیم بیرون برویم؛ چرا که شرایط خطرناک بود؛ بنابراین تا نزدیک صبح بچهها را در مدرسه نگه داشتیم. آن زمان برف زیادی هم باریده بود و حدود نیم متر هم برف روی زمین نشسته بود. الحمدلله همه بچهها در آن حمله جان سالم به در بردند. وقتی از مدرسه بیرون آمدم پیکر شهدای سپاه روی زمین افتاده بود و برفها خونی شده بود. بدترین اتفاق آن روز، شهادت فرمانده سپاه سقز، شهید محمدرضا حسینی بود. او از بچههای تهران بود که برای دفاع از مردم این شهر به منطقه آمده بود. بعد همراه پیکر بازگشتیم و پیکر مطهرش را بهشت زهرای تهران به خاک سپردیم. جنایتهای کومله زیاد است. به طور مثال برای ایجاد رعب و وحشت در خانوادهها، پدر خانواده را میبردند و گوش بریده شده او را با پاکت در منزل او میفرستادند. من ابتدا باورم نمیشد؛ تا اینکه یکی از دانشآموزانم گوش بریده پدرش را برایم آورد و به من نشان داد. وقتی یک سپاهی یا یک غیر بومی را اسیر میکردند، انواع و اقسام شکنجهها را انجام میدادند. کوملهها بدن شهید ترکمان را سوزانده بودند؛ به گونهای که تمام بدن او پر از تاول شده بود. حتی کومله خانواده بچههای کردی که برای خدمت به وطن با سپاه همراه شده بودند را مورد شکنجه قرار میدادند. آنها به غیر از ایجاد رعب و وحشت، مردم را شکنجه و زندانی میکردند. مثلاً خانم ناهید فاتحی کرجو را به طرز فجیعی شکنجه کرده بودند. » (میزان)
*شکنجه و شهادت سمیه کردستان
وقتی انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید، غرب کشور دچار هرج و مرج شد. گروهکهای ضدّانقلاب مثل کوموله و دموکرات که فکر میکردند نظام نمیتواند جلوی آنها بایستد قد علم کردند. غرب کشور شلوغ شد. تشکیلات مارکسیستی به شدت فعالیت میکردند و حتی اجازه نمیدادند که نیروهای ارتش و سپاه وارد کردستان شوند.
ناهید فاتحی کرجو که از فعالان انقلابی در غائله کردستان به شمار میرفت، با برادران سپاه پاسداران در سنندج همکاری داشت و در شناسایی چند تن از اعضای کوموله نقش مهمی ایفا کرد. در پی همین شناساییها بود که ناهید هدف اول منافقین شد و آنها به دنبال فرصتی برای انتقام جویی از وی بودند.
اوایل زمستان سال ۱۳۶۰ ناهید به شدت بیمار شد و برای مداوا به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد. چند ساعتی از رفتن ناهید گذشته بود، اما از بازگشتش خبری نشد. آن روزها در سنندج امنیت برقرار نبود. جستجوی خانوادگی با رفتن دختر بزرگ خانواده به سمت درمانگاه شروع شد، اما او هم با تمام دل نگرانیها بعد از ساعتها جستجو، خواهر نوجوانش را پیدا نکرد. انگار که اصلاً به درمانگاه نرفته بود.
آن وقتها پدر ناهید در جبهه خرمشهر با بعثیها میجنگید و مادر شیرزنی که مسئولیت سرپرستی و مدیریت عاطفی خانواده را برعهده داشت به تنهایی همه جا دنبال دخترش میگشت تا این که بالاخره از چند نفر که ناهید را میشناختند و او را آن روز دیده بودند شنید که چهار نفر، ناهید را دوره کرده و به زور سوار مینیبوس کرده و بردهاند.
کوموله پس از دستگیری ناهید او را در روستای «حلوان» در مدرسهای که به زندان «کوموله» تبدیل شده بود مدتی زندانی و شکنجه کرده بودند و سپس به روستای «هشمیز» برده و وی را در تعاونی روستا زندانی کرده بودند.
کومولهها ناهید ۱۶ ساله را به شدت شکنجه میکردند. موهای سرش را تراشیده بودند و همه ناخنهای دست و پایش را کشیده بودند. تمام سر و بدنش به علت ضربات ناشی از شکنجه کبود بود.
کوموله به ناهید گفته بود اگر به (امام) خمینی دشنام بدهی تو را آزاد میکنیم. سرانجام سمیه کردستان را شبانه به بیابانهای اطراف روستا میبرند و جلوی چشمان خودش برایش قبر حفر کرده و او را زنده زنده دفن میکنند. ناهید 16 ساله زنده زنده دفن میشود.
شهلا فاتحی کرجو، خواهر ناهید، میگوید: به ما گفتند که کومولهها، موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا میگرداندند. شرط رهایی ناهید را توهین به امام خمینی -رحمة الله علیه- قرار داده بودند، اما ناهید استقامت کرده و در برابر این خواسته آنها، شهادت را بر زنده بودن ترجیح داده بود. (خبر آنلاین)
**نعل کردن پای رزمندگان تا قربانی کردنشان پای عروس
آقابالا رمضانی از رزمندگان دوران دفاع مقدس خاطره خود از اسارت به دست کوموله را این گونه روایت میکند. «ما عدهاي از برادران ارتشي بوديم كه مأموريت بازگرداندن حدود چهل بدن مطهر و منور از شهداي عملياتهاي گذشته را داشتيم. در محور پيرانشهر در منطقه آلواتان بود كه افراد كومله يكي از تانكهاي ما را زدند، در همان هنگام كه ميخواستم خودم را از تانك بيرون بيندازم كتف راستم هدف تير آن كوردلان قرار گرفت و به همين صورت به اسارت افراد وحشي و خونخوار حزب كومله درآمدم.
اينكه ميگويم وحشي و خونخوار، غلو نيست. برايتان توضيح ميدهم اعمالي را كه اينها با اسيرانشان داشتند يك گرگ درنده گرسنه با شكارش ندارد. شما هر حيوان وحشي را كه در نظر بگيريد پس از يك شكار و شكم سيري، آرام ميشود و تا مدتي به كسي كاري ندارد اما باور كنيد اين از خدا بيخبران كارهايي ميكردند كه فكر ميكنم صهيونيستها هم از اين اعمال شرمشان بيايد.
حدود يك سال و چندي كه در دست آنها اسير بودم به انواع و اقسام و به هر مناسبتي شكنجه شدم. شما شكنجههايي را كه در زمان شاه ملعون توسط ساواك انجام ميگرفت شنيدهايد اما گویا هر چه تمدنها پيشرفت ميكند و ادعاهاي آزادي، در بوقهاي تبليغاتي گوش مردم دنيا را كَر ميكند، نوع شكنجهها و فشارها و قلدريها و بيرحميها هم پيشرفت ميكند.
همان اول اسارت كه به پايگاه منتقل شدم، گفتند هيچ اطميناني در حفظ اينها نيست، به همين خاطر پاشنههاي هر دو پايم را با مته و دریل سوراخ كردند و برادران ديگر را هم نعل كوبيدند و با اراجيف و فحاشي بر اين عملشان شادماني ميكردند. بعد از 18 روز قرار شد ما را به سبك دموكراتيك و آزادانه! محاكمه و دادگاهي كنند.
روز دادگاه رسيد، رئيس دادگاه، سرهنگ حقيقي را كه همان اوايل انقلاب فرار كرده بود شناختم و محاكمه بسيار سريع به انجام رسيد. چون جرم محكومين مشخص بود -دفاع از حقانيت اسلام و جمهوري آن و ندادن اطلاعات- و بالطبع حكم هم مشخص. عدهاي به اعدام فوري و بقيه هم به اعدام قسطي (يعني به تدريج) محكوم شديم.
حكم ما كه اعداممان قسطي بود به صورت كشيدن ناخنها، بريدن گوشتهاي بازو و پاها، زدن توسط كابل، نوشتن شعارهاي انقلابي! توسط هويه برقي و آتش سيگار به سينه و پشت و غیره و تمامي اينها بيچون و چرا اجرا ميشد كه آثارش به خوبي به روی بدنم مشخص است.
يك بار كه ناخنهايم را ميكشيدند طاقتم تمام شده بود و ديگر ميخواستم اعتراف كنم و هر چه كه ميدانستم بگويم، اما يكي از برادران سپاهي كه با هم بوديم به نام برادر سعيد وكيلي ميگفت ما فقط به خاطر خدا آمدهايم خود داوطلب شدهايم كه بياييم پس بيا شرمنده خدا و خلق او نشويم و لب به اعتراف باز نكنيم. سوره والعصر را برايم خواند و ترجمه كرد. آب سردي بود كه بر آتش بيطاقتم ريخته شد. پس از آن جريان بود كه سه تا ديگر از ناخنهايم را كشيدند و با نمك مرهم گذاشتند و پس از اينكه مقدار زيادي با كابل زدند باز براي به درد آوردن بيشتر بدنم در حضور ديگر برادران، مرا برهنه در ديگ پر از آب نمك انداختند و بيش از نيم ساعت وادارم كردند كه در آن بمانم و سپس براي عبرت ديگر برادران، مرا در سلولي عمومي انداختند.
فكر ميكردند من معدن تمامي اسرار ايران هستم. لذا از شكنجه بيشتري هم برخوردار ميشدم. البته بعد از هر شكنجه مدتي به مداوايم ميپرداختند آن هم نه به خاطر خود من و يا ديگران بلكه به خاطر اينكه يك مقداري از پوستم ترميم شود تا بتوانند مجدداً شيوه تازهتري را اعمال كنند.
شايد فكر كنيد اين چيزها را براي جلب احساسات و عواطف شما خوانندگان عزيز ميگويم اما اينها همه حقيقت محض است و دنيا بايد از اين همه پستي و رذالت و كثافتي كه دامنگيرش شده شرم نمايد و مناديان دروغين حقوق بشر بفهمند كه در اين منجلاب بيش از هر كسي خودشان غوطهور و مورد تمسخر بشريتند. اينها را كه ميگويم تنها براي سنديت در تاريخ آيندگان است. دنيا بشنود كه پاي گرفتن اعتراف از يك اسير، به وسيله تيغ موكتبري سينهاش را بريده و كليهاش را در ميآوردند.
اين شكنجهها تنها براي من نبود هر كه مقاومت بيشتري داشت شكنجهاش بيشتر بود و اين اصلي از اصول حيوانيشان شده بود و اصل ديگر اينكه مردان بايد بجنگند و زنان اعتراف بگيرند. هر چه بيشتر فكر كني كه اساساً اعتقاد اينان بر چه مبنايي است كمتر به نتيجه ميرسي. آيا ماركسيستند؟ آيا نازيست يا فاشيستند؟ يا چنگيز و آتيلا و ديگر خونخواران سلف خود را اسوه قرار دادهاند؟ من شاهد جناياتي بودم كه گفتنش نيز مشمئزكننده و شرمآور است.
مرسوم است به ميمنت ازدواج نوجواني، جلو پايش قرباني ذبح شود. اين رسم را كومله نيز اجرا ميكرد با اين تفاوت كه قربانيها در اينجا جوانان اسير ايراني بود. چند نفر از ما را براي ديدن عروسي دختر يكي از سركردگان بردند. پس از مراسم آن عفريته گفت: بايد برايم قرباني كنيد تا به خانه شوهر بروم. دستور داده شد قربانيها را بياورند. 6 نفر از مقاومترين بچههاي بسيج اصفهان را كه همه جوان بودند، آوردند و تكتك از پشت، سر بريده شدند. اين برادران عزيز مانند مرغ سربريده پرپر ميزدند و آنها شادي و هلهله ميكردند. ولي آن بيانصاف باز هم تقاضاي قرباني كرد. مجدداً 6 سپاهي، چهار ارتشي و دو روحاني آورده شدند و از طرف اقوام و دوستان و آشنايان هديه شدند. آن عزيزان نيز چون ديگر برادران به فيض شهادت عظيمي رسيدند. من و عده ديگري از برادران را كه براي تماشا برده بودند به حالت بيهوشي و اغماء به زندان برگرداندند ولي شنيديم تا پايان مراسم عروسي 16 نفر ديگر را هم در طي مراحل مختلف قرباني هوسراني شيطاني خود كرده بودند.» (صاحب نیوز)